H.D comment avatar

H.D

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا / بی وفا حالا که من افتادم از پا چرا

۱۰ مطلب با موضوع «خواندنی» ثبت شده است

پنجمین دلنوشته

پنجمین دلنوشته

هر کس باید طوری زندگی کند،

که الگویی برای سایرین باشد.

چهارمین دلنوشته

چهارمین دلنوشته

دوست واقعی کسی است که دست تو را بگیرد،

ولی قلب تو را لمس کند.

سومین دلنوشته

سومین دلنوشته

ریسک پذی باش؛

اگر برنده شوی،خوشحال خواهی بود.

اگر بازنده شوی،عاقل تر خواهی شد.

دومین دلنوشته

دومین دلنوشته

در فضا اگر با تمام قوا در گوش یک نفر دیگر فریاد بزنید،

او قادر به شنیدن صدایتان نخواهد بود.

  

این امر به این خاطر است که هوایی وجود ندارد که صدای شما را به گوش فرد دیگر انتقال دهد.

اولین دلنوشته

اولین دلنوشته

پیشرفت بدون تغییر امکان پذیر نیست.

آنها که نمی توانند ذهنشان را تغییر دهند،

قادر به تغییر هیچ چیز نیستند!

دل بی کینه قشنگ است!

دل بی کینه قشنگ است!

💞به کسی کینه نگیرید!
💞دل بی کینه قشنگ است!
💞به همه مهر بورزید
💞به خدا مهر قشنگ است!
💞دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
💞بوسه هم حس قشنگی است!
💞بوسه بر دست پدر
💞بوسه بر گونه مادر
💞لحظه حادثه بوسه قشنگ است!
💞بفشارید به آغوش عزیزان
💞پدر و مادر و فرزند
💞به خدا گرمی آغوش قشنگ است!
💞نزنید سنگ به گنجشک
💞پر گنجشک قشنگ است!
💞پر پروانه ببوسید!
💞پر پروانه قشنگ است
💞نسترن را بشناسید
💞یاس را لمس کنید!
💞به خدا لاله قشنگ است
💞همه جا مست بخندید!
💞همه جا عشق بورزید
💞سینه با عشق قشنگ است!
💞بشناسید خدا را... 
💞هر کجا یاد خدا هست
💞سقف آن خانه قشنگ است.!

حکایت | خیراست!

حکایت | خیراست!

✍پادشاهی وزیری داشت که هر اتفاقی می‌افتاد می‌گفت: خیراست!! روزی دست پادشاه در سنگلاخها گیر کرد و مجبور شدند انگشتش را قطع کنند، وزیر در صحنه حاضر بود گفت: خیراست! پادشاه از درد به خود می‌پیچید،از رفتار وزیر عصبی شد، او را به زندان انداخت،

💥۱سال بعد پادشاه که برای شکار به کوه رفته بود، در دام قبیله ای گرفتار شد که بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را که دینش با آنها مختلف بود،سر می‌برند و لازمه اعدام آن شخص این بود که بدنش سالم باشد وقتی دیدند اسیر، یکی از انگشتانش قطع شده، وی را رها کردند آنجا بود که پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد که زمان قطع انگشتش گفته بود: خیر است! پادشاه دستور آزادی وزیر را داد وقتی وزیر ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنید، گفت:خیراست! پادشاه گفت: دیگر چرا؟؟؟ وزیر گفت: از این جهت خیر است که اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام می‌کردند.

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست 
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست..
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】

اگه گفتید ایشون کیه؟

اگه گفتید ایشون کیه؟

این تصویر پیرمرد پنجاه ساله نیست ...
این جوان بیست و هشت ساله،مهدی باکری است!😔

وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید✅ به کمک مردم سیل زده شتافت👏-1f3fb;. در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست‌؛

تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد میگرفت!

+ کجان اون مرد های بی ادعا؛ شهید باکری کجا و امثال استاندار کجا! کسی که بودن کنار خانواده اش تو خارج رو به بودن کنار مردم سیل زده ترجیح میده، فردا روزی جنگ هم بشه زودتر از هرکسی پا به فرار میگذاره ...!

  

       

نمی شود برگردی فرمانده؟گریه

دنیا

دنیا

دنیا

کوچک تر
و
حقیر تر
و
ناچیز تر


از آن است که در آن از کینه ها پیروى شود.....
....{سرورم علی علیه السلام}....
 
 
دنیا دقیقا همینقدر کوچیکه!

حکایت | نتیجه ترک گناه

حکایت | نتیجه ترک گناه

در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد.

روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست.

خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت.

او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید.

ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت.

صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست.

در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟»
- نه!
- حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
- اختیار با شماست.

پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»

      

     عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج 8 ، ص254